مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

بی هیچ دلیلی

عزیز دلم برای از تو نوشتن هیچ دلیلی لازم نیست. مهربونم همین که اینقدر فهمیده و بزرگواری، همین که درک می کنی و با هر گریه و ناراحتی داداش کوچولوت از ما می خوای که بغلش کنیم یعنی بزرگ شدی. گل خوشگلم درکت می کنم اگه گاهی هم خشمت رو بروز بدی و بعضی وقتها یه کم بیشتر از معمول حسادت بکنی. قلبم تیر می کشه وقتی داداشی می شه مرکز توجه و تو خشمگین و عصبانی ناخواسته دعواش می کنی.  مهربون خودم، عاااشق قایم موشک بازیت موقع خوابم. وقتی به هر کلکی متوسل می شی که مثلا یواشکی بری و پیش بابا بخوابی و من متوجه نشم. عاشق وقتایی هستم که با بابا قهر می کنی و می گی نمیام بخوابونمت و بعد با چشمای گریون و پر از غرور می گی با...
27 آذر 1393

شیرین زبون چهارده ماهه

دَلام اولین کلمه ایه که کوچولوی من صبح ها با اون مامانی خوابالوش رو سرشار از انرژی می کنه که ترجمه ش همون سلام خودمونه. پسرک مهربون مهرماهی ما به محض کلید انداختن بابایی توی در به همراه داداشی به سمت در می دوه و دلام گویان منتظر می شه تا داداشی از آغوش بابایی خارج بشه و اون رو بغل کنه و امان از روزی که اندکی تعلل کنه و دیگه قهر و گریه ش رو نمی شه جمع کرد . دلبر مهربونم دنیای محبته و وقت و بی وقت من و بابا و داداش رو غرق بوسه می کنه و چند روز پیش دست مامان شهلای نازنینم(مامان بزرگ گلم) رو بوسید و دَلا دَلا (شهلا) گویان به بغلش رفت. به بابای گلم هم مثل بچگی مهدیار جونم عّبا (عباس) میگه که باز هم منظور...
27 آذر 1393

دغدغه از یه نوع دیگه!

همه ی روزایی که حرف مدرسه رفتن مهدیار به میون می آمد دغدغه من و پدرش _ و بیشتر هم پدرش _ این بود که مدرسه ای پیدا کنیم که با معیارهامون سازگار باشه. معیار منظورم یه شعار تکراری و ورد زبون نیست، منظورم اینه که اگر بچه ی من توی کلاس گفت نماز جمعه می ره یا به هیئت علاقه داره یا هر چیزی توی این مسیر، تشویق بشه، ترغیب بشه، از جانب معلمی که می شه یه الگوی بزرگ برای یه بچه این قضیه جدی گرفته بشه. در یک کلام رویا بافی هایی داشتیم برای خودمون. که توی این مسیرِ گشتن و پرس و جو کردن اسم مدارس اسلامی هم به نوع خودش جالب بود، جامعه ی اسلامی و تاکید روی اسلامی بودن یه مدرسه، یعنی چی؟! خلاصه اینکه گشتیم و یافتیم مدرسه ی خوب منطقه رو. و رفتم...
20 آذر 1393

دل! پذیر، پائیزی، از نوع مادرانه

یک بعد از ظهر دلگیر و ابری پاییزی وقتی تصمیم می گیری بی توجه به ریخت و پاش های از ظهر تا حالای دو وروجک و اثار به جا مانده ی انگشتان دست و پایشان جای جای خانه، کاملاَ خونسرد و سرخوش بعد از ظهرت را با یک کتاب به نیمه رسیده و یک فنجان لعابی پر از نسکافه ی داغ دلپذیر کنی باید منتظر عواقبش هم باشی چون تو یک مـــــــــادری. یک مادر با یک کوچولوی همیشه داوطلب برای خوراکی های جدید و جذاب! و نتیجه می شود اینکه کتاب امانتی خواهر را روی دسته مبل رها می کنی و دو دستی همه ی توانت را برای سر ریز نشدن فنجان داغ به کار می گیری و قاشق قاشق نسکافه ی خنک شده را روانه ی دهان باز به صدای آبه! آبه! می کنی و دست آخر هم با دستانی چسبناک و ...
17 آذر 1393

همین تکراری های شیرین ...

بعضی اتفاقهای زندگی بس که تکرار می شن از دایره توجهاتمون خارج می شن، ولی شاید بیشتر وقتها همین تکراری ها مستحق شکر بیشتری باشند. خدایاااا شکرت بابت همه ی تکراری های شیرین و پر از آرامش زندگیم. شکر بابت همه ی صبح های سرد پاییزی که با صدای گرم پدر خونه و بسم اله گویان آغاز می کنم. شکر بابت اینکه یه مامان سالمم که می تونم هر روز صبح با کلی التماس و خواهش و گاهی تشر پسرکم روبیدار کنم و صبحانه بدم و با بوسه و آیت الکرسی راهی مدرسه اش کنم. شکر بابت اینکه بلا استثنا هر روز راس ساعت هفت و ربع صبح فرشته ی یک ساله ام چهار زانو کنار بساط صبحانه، برادرش رو همراهی می کنه. بابت گریه ی هر روز فرشته کوچولوم پشت سر پدر و برادرش. ...
6 آذر 1393
1